کتاب ملت عشق اثر الیف شاکاف مترجم محمدجواد نعمتی
Forty Rules Of Love by Elif Shafak
چرا باید کتاب ملت عشق را بخوانیم؟
در کتاب ملت عشق، ۴۰ قاعدهی عشق از زبان شمس روایت میشود که هرکدام دریچهای به سوی معرفتی عمیق باز میکنند. کمکم این قوانین در زندگی شخصیت اول داستان، اللا، معنی و کاربرد پیدا میکنند و…
چرا باید کتاب ملت عشق را بخوانیم؟
در کتاب ملت عشق، ۴۰ قاعدهی عشق از زبان شمس روایت میشود که هرکدام دریچهای به سوی معرفتی عمیق باز میکنند. کمکم این قوانین در زندگی شخصیت اول داستان، اللا، معنی و کاربرد پیدا میکنند و دیگر او میتواند عشق را نه فقط در داستان مولانا و شمس بلکه در همین دنیا و از طریقی دیگر بجوید و با آن زندگی کند. این کتبا راهنمای عملی رسیدن به زندگی عاشقانه است؛ البته عشقی که رنگ و بوی «عارفانه» دارد. و این نکتهای است که این کتاب را از کتابهای عاشقانهی مشابه خودش متمایز میکند. اگر میخواهیم عشق را با معنا و به صورت جدیدی تجربه کنیم، بهتر است ملت عشق را بخوانیم.
موضوع کتاب ملت عشق
داستان ملت عشق در دو خط زمانی اتفاق میافتد. اولی در قرن هفتم هجری در قونیه دنبال میشود. زمانی که مولانا بهعنوان عالمی بزرگ در شهر قونیه میان مردم شناخته میشد و مردم و طبقهی حاکم برای او احترام بسیاری قائل بودند. از طرفی شمس در آستانهی چهل سالگی احساس میکند به زودی از دنیا میرود و میخواهد از چهل قانون عشقی که در زندگیاش درک کرده برای کسی بگوید. دیدار میان صوفی و عالم و ماجراهایی که در این میان میافتد خواننده را تا آخر داستان درگیر میکند.
دومین روایت داستان در ۱۴ قرن بعد دربوستون آمریکا اتفاق میافتد. زمانی که اللا روبینشتاین در آستانهی چهل سالگی است و به تازگی ویراستاری کتابی را پذیرفته است. اللا درگیر نوعی رخوت و روزمرگی است و زندگیش از جنبههای متفاوت با مشکلاتی روبروست اما این کتاب که «چهل قانون عشق» نام دارد و در واقع همان ماجرای دیدار شمس و مولاناست، به شدت زندگی او را تحت تاثیر قرار میدهد.
الیف شافاک این دو روایت را با رفت و برگشتی ماهرانه به یکدیگر پیوند میدهد. تا حدی که برای لحظاتی حتی خواننده متوجه تغییر زمان نمیشود. اینکه عشق چگونه میتواند در هر زمانی بی هیچ کم و زیادی زیرِ زندگی کسی را رو کند، در رمان ملت عشق محور داستان است.
الیف شافاک در این کتاب از تغییری صحبت میکند که عشق در زندگی انسانها ایجاد میکند. از معنایی که به واسطهی تجربهی عشق انسانها در زندگیشان میتوانند درک کنند.
چهل قانون عشق؟ ملت عشق؟ عشق؟
گفتنی است که نام اصلی این کتاب، چهل قانون عشق است که در برخی نسخههای فارسی به همان صورت ترجمه شده است. اما ارسلان فسیحی به انتخاب خود نام این کتاب را ملت عشق گذاشت. ملت عشق درواقع نام کتابی است که شخصیت عزیز در اختیار اللا میگذارد تا ویرایش کند و برگرفته از شعری از مولاناست که در مثنوی آمده:
ملت عشق از همه دینها جداست / عاشقان را ملت و مذهب خداست
با الیف شافاک بیشتر آشنا شویم:
رماننویس و فعال حقوق زنان، الیف شفق (شافاک) زادۀ شهر استراسبورگ فرانسه، اکتبر 1971 چشم به جهان گشود. وی پس از جدایی والدین، به همراه مادرش که یک دیپلمات بود به ترکیه بازگشت و تا سالها در آنکارا زندگی کرد. او که افتخار دریافت نشان شوالیه را دارد، مدرک لیسانس خود را در رشتۀ روابط بینالملل از دانشگاه استانبول اخذ کرد و سپس تحصیلاتش را در زمینه مطالعات زنان ادامه داد. الیف که موفق به دریافت مدرک دکتری و تکمیل تحصیلاتش در حوزه علوم سیاسی شد، در سالهای 2003 و 2004 به عنوان استادیار دانشگاه میشیگان انتخاب شد و اکنون به تدریس در دانشگاه آکسفورد مشغول است. این نویسنده توانا و خوشذوق در سال 1998 برای نوشتن رمان «پنهان» توانست جایزه جشنواره مولانا را از آن خود کند. شافاک یکی از پرمخاطبترین و برجستهترین نویسندگان ترک محسوب میشود و آثار در سراسر دنیا به بیش از 30 زبان ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب ملت عشق میخوانیم:
قانون اول: «خدا را با هر کلمهای که وصف کنیم، دقیقا مانند این است که خود را به همان شکل میبینیم. اگر اغلب با فکر به خداوند، چیز ترسناک و خجالتآوری به ذهنت بیاید، پس در واقع وجودت را ترس و خشم و خجالت احاطه کرده است. اما اگر نه، با فکر به خداوند، اولین چیزی که به خاطرت میآید، عشق، شفقت و مهربانیاست، پس تو هم موجودی با این مشخصات هستی!»
صاحب کاروانسرا بلافاصله اعتراض کرد: «بس کن لطفاً، پس این گفتهی تو با این حرف که خداوند زائیده تخیلات ماست چه فرقی دارد؟ من تصور میکنم که تو…» درست در همین لحظه پشت سر ما دعوائی به پا خواست و حرفش نیمه تمام ماند. وقتی به سمت سر و صدا چرخیدیم، دو مرد مست را دیدیم که نعره میزدند. مشتریان دیگر را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و از کاسه آنها سوپ و از جام آنها مشروب میخوردند، و اگر کسی اعتراض میکرد مانند بچههای لوس و بیتربیت بر سر آنها فریاد میکشیدند. «این آدمها را ببین! گویی دنبال دردسر میگردند. نگاه کن درویش! نگاه کن و یاد بگیر!» گفتن این حرف و رفتنش به سراغ آن دو مرد مست، یکی شد. از گلوی یکی از آن دو مرد گرفته و مشتی حوالهی صورتش کرد. مرد مست که اصلاً انتظار این را نداشت، مانند گونی خالی نقش زمین گشت. جز صدای آه کوچکی که از میان لبانش خارج شد صدای دیگری از او درنیامد!
مرد مست دیگر که قویتر به نظر میرسید، به کمک دوستش آمده و جواب مشتهای بیامان صاحب کاروانسرا را داد ولی چندی نگذشته بود که آن مرد مست هم نقش زمین شد! صاحب کاروانسرا با تمام زوری که داشت لگدی بر سینه و پهلوی مرد زد و سپس با پاشنهی سفت چکمهاش دست یارو را فشار داد تا حدی که ما صدای شکستن استخوان دستش را شنیدیم!
فریاد زدم: «بس کن! او را خواهی کشت! همین را میخواهی؟!» من صوفی بودم، وظیفه داشتم حتی در مقابل از دست دادن جانم، جانی را نجات دهم. من سوگند خورده بودم. حتی آزارم به یک مورچه هم نمیرسید. اگر پرندهای را میدیدم، حضرت سلیمان به خاطرم میآمد و اگر ماهی میدیدم، حضرت یونس. وظیفهام حفاظت از جان و زندگی بود. اگر میدیدم انسانی به انسانی دیگر ضرر میرساند به خاطر حمایت از انسان ضعیفتر، هر کاری از دستم بر میآمد انجام میدادم. اکنون نیز باید تا جائی که میتوانستم این جسم فانی خود را همچون پرده و حفاظی بین صاحب کاروانسرا و مسافر مست قرار میدادم.صاحب کاروانسرا با خشونت نگاهی به من کرد و تهدیدوار گفت: «درویش، تو به این کار دخالت نکن! وگرنه تو را هم زیر مشت و لگد خود خواهم گرفت!» اما هر دو میدانستیم که اینها حرفی بیش نیست و او این کار را انجام نخواهد داد.
- نویسنده
- مترجم
محمدجواد نعمتی
- نوع کاغذ
تحریر
- نوع جلد
شومیز